داستان عاشقانه كوتاه 93

ویکی ناز

آمار سایت
آمار مطالب
کل مطالب : 2235
کل نظرات : 763
آمار کاربران
افراد حاضر : 3
تعداد اعضا : 391

کاربران آنلاین

آمار بازدید
بازدید امروز : 966
باردید دیروز : 1,462
گوگل امروز : 0
گوگل دیروز : 3
بازدید هفته : 966
بازدید ماه : 9,040
بازدید سال : 80,531
بازدید کلی : 5,980,430
جستجو

کدهای اختصاصی

آخرین مطالب ارسالی

 

ويژه اشخاصي با سليقه اي خاص و سخت پسند

طراحي بي نظير و زيبا براي مشكل پسندان

آيا به دنبال ساعت خاص و منحصر به فرد هستيد ؟

بهترین کادو برای کسی که دوستش دارید

در رنگ های متنوع

                                                            

قيمت با تخفيف ويژه فقط 15.000 تومان

  اول کالا را دریافت کنید ،سپس مبلغ ان را به مامور پست بدهید


 

 

ساعت مچی دخترانه مدل پاریس!!!یکی از زیباترین و بهترین ساعت های مچی دخترانه عرضه شده در سال جدید است که طراحی خیره کننده آن طرفداران بسیاری را جذب کرده است

بسیار زیبا و شیک

در رنگ های متنوع

رنگ مورد نظر خود را هنگام ثبت سفارش انتخاب نمایید

قیمت فقط : ۱۵,۰۰۰ تومان

اول کالا را دریافت کنید ،سپس مبلغ ان را به مامور پست بدهید


 

 

 

داستان عاشقانه كوتاه 93

 

طبق معمول مامانم بابامو صدا زد که بیاد دره شیشه سس رو باز کنه ؛ پدرم بعد از کلی کلنجار رفتن نتونست در شیشه سس رو باز کنه … مادرم منو صدا زد و منم خیلی راحت درش رو باز کردم و به بابام گفتم : اینم کاری داشت ؟؟؟
پدرم لبخندی زد و گفت : یادته وقتی بچه بودی و مامانت منو صدا میزد تو زودتر از من میومدی و کلی زور میزدی تا در شیشه سس رو باز کنی ؟! یادته نمی تونستی ؟! یادته من شیشه سس رو میگرفتم و کمی درش رو شل میکردم تا بازش کنی و غرورت نشکنه ؟!
اشک تو چشمام جم شد … نتونستم حرفی بزنم و فقط پدرم رو بغل کردم !

.
.
در یک پارک زنی با یک مرد روی نیمکت نشسته بودند و به کودکانی که در حال بازی بودند نگاه می کردند. زن رو به مرد کرد و گفت پسری که لباس ورزشی قرمز دارد و از سرسره بالا می رود پسر من است. مرد در جواب گفت : چه پسر زیبایی و در ادامه گفت او هم پسر من است و به پسری که تاب بازی می کرد اشاره کرد.  مرد نگاهی به ساعتش انداخت و پسرش را صدا زد : سامی وقت رفتن است.  سامی که دلش نمی آمد از تاب پایین بیاید با خواهش گفت بابا جان فقط ۵دقیقه. باشه ؟ مرد سرش را تکان داد و قبول کرد. مرد و زن باز به صحبت ادامه دادند.
دقایقی گذشت و پدر دوباره فرزندش را صدا زد : سامی دیر می شود برویم ولی سامی باز خواهش کرد : ۵دقیقه این دفعه قول می دهم. مرد لبخند زد و باز قبول کرد.
زن رو به مرد کرد و گفت : شما آدم خونسردی هستید ولی فکر نمی کنید پسرتان با این کارها لوس بشود ؟ مرد جواب داد دو سال پیش یک راننده مست پسر بزرگم را در حال دوچرخه سواری زیر گرفت و کشت. من هیچگاه برای تام وقت کافی نگذاشته بودم و همیشه به خاطر این موضوع غصه می خورم ولی حالا تصمیم گرفتم این اشتباه را در مورد سامی تکرار نکنم.
سامی فکر می کند که ۵دقیقه بیشتر برای بازی کردن وقت دارد ولی حقیقت آن است که من ۵دقیقه بیشتر وقت می دهم تا بازی کردن و شادی او را ببینم ، ۵دقیقه ای که دیگر هرگز نمی توانم بودن در کنار تام از دست رفته ام را تجربه کنم !
.
.
ﺩﺧﺘﺮ : ﻋﺸﻘﻢ ﺷﺮﻁ ﺑﻨﺪﯼ ﮐﻨﯿﻢ ؟؟؟
ﭘﺴﺮ : ﺑﺎﺷﻪ ﺧﺎﻧﻮﻣﻢ …
ﺩﺧﺘﺮ : ﺗﻮ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﯽ ۲۴ﺳﺎﻋﺖ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﻦ ﺑﻤﻮﻧﯽ …
ﭘﺴﺮ : ﻣﯽ ﺗﻮﻧﻢ …
ﺩﺧﺘﺮ : ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯿﻢ …
۲۴ﺳﺎﻋﺖ ﺷﺮﻭﻉ میشه ﻭ ﭘﺴﺮ ﺍﺯ ﺳﺮﻃﺎﻥ ﻋﺸﻘﺶ ﻭ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺯﻭﺩ ﻗﺮﺍﺭﻩ ﺑﻤﯿﺮﻩ ﺧﺒﺮ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ …
۲۴ﺳﺎﻋﺖ ﺗﻤﻮﻡ میشه ﻭ ﭘﺴﺮ ﻣﯿﺮﻩ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻪ ﯼ ﺩﺧﺘﺮ ، ﺩﺭ میزنه ﻭﻟﯽ ﮐﺴﯽ ﺩﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﻪ ، ﺩﺍﺧﻞ ﺧﻮﻧﻪ میشه ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﻭ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻪ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﻣﺒﻞ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﻭ ﺭﻭﺵ ﯾﻪ ﯾﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﻫﺴﺖ :  ۲۴ﺳﺎﻋﺖ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﻦ ﻣﻮﻧﺪﯼ ، ﯾﻪ ﻋﻤﺮ ﻫﻢ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﻦ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﯽ ﺑﻤﻮﻧﯽ ﻋﺸﻖ ﻣﻦ … ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ !


درباره : شعر و داستان , داستان کوتاه , داستان عاشقانه ,
امتیاز : نتیجه : 5 امتیاز توسط 2 نفر مجموع امتیاز : 13


نمایش این کد فقط در ادامه مطلب
برچسب ها : داستان 93 , داستان کوتاه 93 , داستان جدید , داستان عاشقانه و احساسی , داستان کوتاه احساسی 93 ,
بازدید : 273
تاریخ : سه شنبه 20 اسفند 1392 زمان : 14:22 | نویسنده : ESMAIL | نظرات (0)

مطالب مرتبط

ارسال نظر برای این مطلب


کد امنیتی رفرش


اطلاعات کاربری

عضو شويد


فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد


خبرنامه
براي اطلاع از آپدیت شدن سایت در خبرنامه سایت عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود